ماه شوم قسمت ششم

عشق یک خون آشام

یک نفس خون آشام ....

خانه ی قدیمیمون را از دور میدیدم،نزدیک بودیم سریتا با عصبانیت در را باز کرد و ما داخل شدیم من را بر روی یکی از مبل ها انداخت و به طرف یکی از در ها رفت.دوباره جیغ کشیدم دو برادر با نگرانی به طرف من برگشتند سون گفت:سریتا من میرم دنبال پدر تو م به آمبولانس زنگ بزن.سریتا گفت:من به دنبال پدر رفتم و لی او گفت که بروم و کسی هم دنبالش نیاد.سورن شانه هایش را بالا انداخت و گفت:پدر همیشه خوب از پس کار ها بر میاد.آخرین جمله ای که شنیده ام این بود و بعد از حال رفتم.چشم هایم را به آرامی باز و بسته کردم و به سقف سفیدی
که بالا ی سرم بود نگاه کردم،بوی الکل،دارو نشان دهنده ی بودنم در بیمارستان
بود،سعی کردم بلند شوم که درد زیادی را در پاهایم احساس کردم،و با دندان هایم لبم
را محکم گاز گرفتم،و اشکی بی اجازه از گونه هایم پایین افتاد سرم  را کمی چر خواندم و با پاهایم که در گچ بود
مواجه شدم،دستگاه بیب بیب صدا میداد،فکر کنم اگر دقیق حساب کنم هزار تا بیشتر
دستگاهبه بدنم وصل بود،به آرامی گفتم:پرستار!که صدایی شبیه آه از دهنم خارج شد،با
عصبانیت به خودم ناسزا گفتم آه لعنتی!دوباره سعی کردم و با صدایی بلند تر پرستار را صدا بزنم
گفتم:پسار.لبم را محکم فشار دادم و داد زدم:پرستـــــار!صدای پای کسی را میشنیدم
که به سرعت میدوید،دخترک ریزه و میزه ای داخل شد صورت سبزه ی بامزه ایی داشت با
چشمان آبی!با خوش حالی به من خیره شده بود،با صدایی ریزی گفت:پس بالا خره بیدار
شدی!اشکی از گونه اش پایین افتاد!با تعجب به او خیره شدم که فقط برای یک بیمار اشک
میریخت!به تندی اشکش را پاک کرد و گفت:خوش حالم که بیدار شدی من پرستار نیستم من یکی
از دوستان مادرت بودم اون زن خوبی بود!و دوباره یک اشک دیگر از گونه اش پایین
افتاد!با تعجب گفتم:خوبی بود؟با سرعت وقایعه ی گذشته در ذهنم میگذشت افتادن مادر
بر روی زمین  و....بعد با ترس گفتم:مگر
برای مادر اتفاقی افتاده است؟با ترس گفت:البته که نه عزیزم!با شک
گفتم:مطمئنی؟لبخندی زد  گفت:البته عزیزم!در
اتاق باز شد و پسری با چشمان درشت قهوای داخل شد با لبخند گفت:هی پس بیدار شدی؟از
این آدم ها که سریع گرم میگرند متنفر بودم،پوذخندی زدم و گفتم:الان هم باید بگی
میدونی چه قدر خانوادت نگرانت بودند!او هم مانند من پوذخند زد وگفت:آفرین خیلی
باهوشی ها بیا از عمو یک جایزه بگیر!با آرامش گفتم:میدونی عمو شکلات دوست ندارم می
دونی برای جایزه چه می خواهم؟کمی اخم هایش را در هم کرد و گفت:چی؟لبخندم پهن تر شد
و گفتم:می خواهم یک دکتر معالج جدید  داشته باشم آخه شما نمی دونید من چی دوست دارم!دندان
هایش را به هم سایید و گفت:باشه خودتت خواستی! و به سرعت از اتاق بیرون رفت!با
لبخندی پیروز مندانه به در نگاه کردم که صدای همان خانم مرا به خودم آورد با
ناراختی گفت:سریعا از او معزرت خواهی کن!با تعجب به او خیره شدم که همچین حرفی زده
است،شانه هایم را بیخیالی بالا دادم و گفتم:فکر نکنم مهم باشد!پوذخندی زد و
گفت:بهتر است زود تر مرخص شی و خبر هایی خوب رو بگیری!با عصبانیت شانه هایم را
بالا انداختم،من هم دوست دارم ه این خبر های خوب را بشنوم شاید خانم رابینز مریض
شده است و دیگر نمی تواند بیاید !!عالی است،سرم را بیشتر به بالشت فشار دادم،چرا
پدر و مامان نیومده بودند حداقل سیاوش سورن و سریتا می آمدند،با آرتین اصلا رابطه
ی خوبی نداشتم انگار هر دو فقط بلد بودیم به هم دیگر بپریم،به نظرم روانی بود تا
من را میدی شبیه گرگ زخمی میشد که می خواهد توله ی خود را پس بگیرد!خود به خود اشک
هایم از چشم هایم جاری شد،چشم هایم را بستم چرا من انقدر دلم برایشان تنگ شده
بود،تندی اشک هایم را پاک کردم ،من آدم ضعیفی نبودم از این مطمئن بودم!یک پرستار
وارد اتاقم شد و با یک لبخند مهربان به من نگاه کرد و گفت:سلام عزیزم!خوب امروز می
توانی مرخص شوی یک هفته است این جایی!لبخندی زدم و گفتم:کی میتوانم گچ پایم را باز
کنم!با آرامش گفت:فکر کنم تا 1 یا 2 هفته ی دیگر!زیاد صدمه ندیده بود و این جای
تعجب بود!لبخندم پر رنگ تر  شود و شانه
هایم را بالا انداختم!گفتم:همیشه همین جوریه صدمه ی زیادی نمیبینم!سرش را تکان داد
و به سرمم نگاه کرد گفت:تا دو سه دقیقه ی دیگر می توانی مرخص شوی.....

ادامه دارد


نظرات شما عزیزان:

درسا ناز نازي
ساعت13:15---13 آبان 1392
از كجا بايد بفهميم رمزش چيه؟
پاسخ:عزيزم ايميل يا وبتو بده تا برات بفرستم!


نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






برچسب‌ها: ماه شوم,
نوشته شده درچهار شنبه 24 مهر 1392ساعت 9:42توسطaytena|


آخرين مطالب

Design By : Rihanna